قلب تاریخ
ولایت خون:
خون شهدای انقلاب اسلامی به هدر نرفته است و آنها بودند که به قیمت خون خود، آبروی اسلام، قرآن پیامبر و استقلال مملکت را حفظ کردند و حرکتی که آنها در این انقلاب از خود نشان دادند در طول تاریخ بی نظیر بوده است.
مقام معظم رهبری
قلب تاریخ:شهید محود ویسی باصری ( دای علی جون )
تاریخ شهادت : 15/7/1365
مکان شهادت: فاو
خاطره:بیشترین خاطرات کودکی من که به یادم مانده مربوط می شود به زمان هایی که با دایی شهیدم گذراندم.
آن روز ها چون در خانه ها حمام نبود از حمام عمومی استفاده می کردیم برای همین هم هر روز جمعه صبح برای استحمام به منزل مادربزرگ مان می رفتیم و با دایی که به او دایی علی جون می گفتیم به گرمابه فرهنگ اول خیابان رودکی کوچه مادی می رفتیم و بعد از برگشت از گرمابه کلی با ما بازی می کرد همیشه مهربان خندان و صبور و با آرامش بود. یکی از بازیهای دوست داشتنی برای من در آن روزها ساختن چتر با نایلون های فریزری بود یک نایلون راقیچی و به صورت دایره در می آورد و با چند تکه نخ مساوی در اطراف آن می بست و سر نخ هارا گره زده و یک سنگ یا ادمک عروسکی به آن آویزان میکرد و از طبقه دوم خانه به طرف بالا پرتاب میکردیم و کلی شاد بودیم گاهی هم باد آن را به پشت بام یا خانه همسایه می برد خلاصه دوران خوبی بود
بسیار فداکار و کمک کار خواهر برادران خود بود
یادم میآید در زمانی که به علت اشتباه ما بچه ها علائدین خانه ما به زمین افتاد و مادرم هنگام خاموش کردن آن دچار سوختگی شدید از ناحیه دست شد روزها دایی بزرگوار من که 14 سال کمتر داشت به خانه ما می آمد و برای ما آشپزی می کرد لباس می شست و کلی زحمت می کشید. در آن زمان بود که ما با قضای ساده اما بسیار خوش مزه ای آشنا شدیم قضایی که از مقداری برنج ماست زرچوبه تره کوهی و پونه درست میشد و آنقدر دلچسب بود که در کل فامیل ما معروف شد به آش دای علی جونی.
انشالله سعی میکنم در آینده ای نزدیک خاطرات دیگری را در این صفحه اضافه کنم
به قدش که نگاه می کردی رشید و بلند بود و کسی باورش نمی شد که او هنوز 14 ساله است واقعا تعجب برانگیز است که یک پسر 14 ساله آنقدر فهمیده و عاقل باشد که حتی برادران بزرگتر از خود را که دارای فرزند بودند راهنمایی و نصیحت می کرد که انشالله دست خط و متن نامه هایش را برایتان خواهم گذاشت.
با پسر عمویم و پدرم ( نشسته از سمت چپ ) به جبهه رفتند روز رفتنشان بسیار پرشور بود تعداد زیادی در ورزشگاه تختی جمع بودند برای اعزام به جبهه و ما هم برای بدرقه رفته بودیم و بعد در گلستان شهدای اصفهان با مداحی آهنگران و حاج مهدی منصوری به جبهه اعزام شدند و شش ماهه بعد ....
این گونه بازگشت
پدرم تعریف میکرد در جایی قرار داشتیم که فاصله ما با عراقیها حدود 50 متر بود بسیار نزدیک هم کمی اب بین ما فاصله بود سنگر کمینی داشتیم در نزدیکی عراقیها حفره ای روباهی شکل 2 ساعتی نگهبانی داد نفر بعدی فردی بود که بیمار بود وقتی متوجه شد با بیسیم اطلاع داد کسی برای نگهبانی نیاید خودم می مانم و در همان شب در همان سنگر مورد اصابت ترکش یک خمپاره 60 قرار گرفت و به شهادت رسید.